دلنوشته



خب ب ب دیروز کنجد با باباش رفته بود گفتار درمانی و خداروشکر گریه نکرد و خوب بود تقریبا . از سرکار اومدم ناهار خوردیم و نماز و بازی با کنجد . تقریبا همه تمرین هایی که میگه رو سعی میکنم روزی یکبار انجام بدم بعضیاشو خوبه و بعضی ها رو نه . ساعتای هشت و نیم بود شام کنجدو داده بودم که مامانم زنگ زد و گفت دور و بر خونه شماییم اگه نمیخواین بخوابین که بیایم یه سر و منم گفتم نه بابا خواب کجا بود . میم هم جلوی کامپیوتر بود و همون طراحی مفت رو برای داداشش داشت انجام میداد بهش گفتم و هیچ عکس العملی نشون نداد.
کنجدو بردم دستشویی که زنگ زدن . اومدن بالا و یه جوری بودن بعد از احوالپرسی بالاخره میم از سر جاش بلند شد و اومد سلام کرد و دوباره رفت جلوی کامپیوتر . وقتی نشستن مامان گفت که پسر عموی بابا که بستری بوده فوت کرده و بابا بالای سرش بوده بعدم رفتیم خونه شون و از اونجا اومدیم اینجا، بمیرم برای بابام اصلا قیافه ش یه طوری بود . تسلیت گفتم بهش رفتم میوه آوردم و رفتم توی اتاق به میم گفتم پسر عموی بابا فوت کرده بیا یه تسلیت بگو . بعد از چند دقیقه اومد نشست تی وی رو روشن کرد فوق لیسانسه ها رو آورد وسط دیدن اون یه تسلیت گفت و رفت تا اینجا بازم من اصلا مشکلی با رفتارش نداشتم. ناهار برای امروز استانبولی گذاشته بودم که گفتم قسمت شما بود و آوردم شام بخوریم به میم گفتم بیا گفت فعلا گشنه م نیست و کار دارم . خوردیم و وقتی جمع میکردم باور کنین انگار بیشتر شده بود غذا . مامانم میگه مهمون نه برکت میده به غذا . قبل از شام مامان با کنجد توی اتاقش بازی میکردن که من پسته هایی رو که سفارش داده بود از همکارم بخرم براش بردم بهش نشون دادم یکی دو تا برداشت و من توی آشپزخونه بودم که صداش اومد میگفت به کنجدم دو تا دادم میخوره که تو میگی نمیخوره . خلاصه میخواستن برن که میم اومد برای خداحافظی و گفت ببخشید که من توی اتاق بودم یه کاری دارم که باید تحویل بدم (همون کار مجانی برای داداشش) خلاصه اونا رفتن .
من کنار کنجد نشسته بودم که میم اومد بالای سرم و گفت مامانت به کنجد پسته داد گفتم آره انگار چند تایی خورده بعد میم گفت با دندونش شکسته  باور کنین همینجوری موندم گفتم نمیدونم من توی اتاق نبودم . رفت توی اتاق جلوی کامپیوتر ولی مگه حال من معمولی شد اصلا توی مغزم منفجر شده بود انگار باز یه حالت تهوعی ازش توی وجودم اومد از یه طرف میگفتم ولش کن تمومش کن از طرف دیگه میگفتم یعنی چی اگه حرفی نزنم می میرم .
رفتم توی اتاق بهش گفتم ببین یعنی فکر میکنی توی این یک سال و نیم که مامانت میاد پیش کنجد من هیچ موردی ندیدم که بهت نگفتم میگه من اگه مامانمم کای کنه بهش میگم گفتم تو خیلی کارا میکنی جواب منو بده من به تو گفتم یا نه؟ هی طفره میرفت آخرش گفت نمیدونم گفتم یعنی چی نمیدونم میگه یادم نیست میگم خب اگه یادت نیست یعنی نگفتم دیگه میگه من به مامان خودمم میگم گفتم من در مورد مامان تو گفتم یا نه یه کم یاد بگیر . بعد گفتم مگه تو دیدی که اون چه جوری داد میگه حدس میزنم اینجاها صداها یه کم رفته بود بالا منم عصبانی گفتم بیخود که برای یک حدس حال منو خراب میکنی . میگه حال تو نباید خراب بشه . میگه شنیدم که مامانت میگفت پسته دادم حدس زدم که . گفتم گوشات این چیزا رو میشنوه ولی اینکه ما داریم به بابام تسلیت میگیم رو نمیشنوه که خودت بیای تسلیت بگی باید من بیام بهت بگم . (راستش میخواستم قضیه هر روز تعزیه رفتن برای مامان زن پسر دایی شم همینجا بگم که دیگه گفتم ولش کن ) . خلاصه آخر شب بدی بود . خیلی بد . 
اگه کنجد نبود تا حالا چند بار ازش جدا شده بودم 

دوستان بلاگفایی من دیروز فقط برای دو نفر تونستم کامنت بزارم بقیه هر کاری کردم نشد امروز هم همونطوره چرا؟؟؟

راسته که منفی باشی منفی رو جذب میکنی . امروز اینقدر استرسی و حال خراب بودم که در نهایت مخاطب درد دل های همکارم قرار گرفتم از جوان های این دوره و زمونه و دخترش . خلاصه که احساس میکنم دستم داره میلرزه .
انشاالله خدا همه مونو به راه راست هدایت کنه مخصوصا جوون ها که کلی هنوز راه دارن و کلی مسیر جلوی پاشونه .


سلام . سلام . سلام
خب احتمالا در جریانید که من چند وقتیه خیلی ی کم میشه که بخوابم و یکی از با اهمیت ترین موارد از کودکی برای من خواب شبه . دیروز که رفتم خونه مامان یه بسته ماکارونی فرمی خریدم که برای ناهار میم درست کنم و یه مشکین شوی . رسیدم خونه دیدم مامان یه گوشه نشسته و چهار تا بچه از این ور به اونور در حال بازی و شیطونی . طفلی مامان دیگه معلوم بود خسته شده .
یه داداشم لوله های آب خونه شونو میخواستن عوض کنن آب قطع بوده خانمشو بچه هاشو آورده اونجا و اون یکی برادرزاده مم چون اونا اونجا بودن اومده خونه مامان . میگم زن داداش کجاست پس؟ میگه رفته خونه دختر خاله م که همونجاست . خب نمیدونم رگ خواهر شوهریم بالا زد که چرا این همه بچه رو گذاشته برای مامان و رفته، یه دونه شو حداقل میبرد با خودش .
ناهارمو خوردم که دیدم برادرزاده م ناراحت اومده پیش مامان که این کتابچه م که اینجا بوده کی رنگش کرده و اون یکی برادرزاده م مظلومانه اعتراف میکنه که این و این و اینو من رنگ کردم ولی خودش قبلا گفته بوده اگه دوست داشتی رنگ کن و اونم میگه نههههه من نگفتم و اشکایی که سرازیر میشه و کنجدم که نمیتونه ناراحتی کسی رو ببینه هی دور و برش میچرخه و وقتی مامان میخواد دخملو آروم کنه فکر میکنه مامان چیزی گفته که دخمل ما گریه میکنه و کنجد هی جیغ میزنه .
حالا بااااور کنین بیشتر از یک ماهه من میبینم اون کتابچه افتاده یه گوشه کتابخونه و اصلا کسی نگاش نمیکنه .

خلاصه دخمل رفت توی اتاق درو بست و گریهههههههه . این یکی دخمل هم اینور ناراحت هی دوست داشت بره از دلش در بیاره ولی دخمل 1 اینجور موقع ها هیچی حالشو خوب نمیکنه .

توی همین کش و قوس بودیم و من رفته بودم پیشش که آرومش کنم، مامانش زنگ زد که امتحان داری و بیا خونه . آماده شدیم که ببرمش . دخمل شماره 3 گریهههههههههه که منم بیام . دیگه مامان فکر کنم اعصابش داغون شد و زنگ زد به زن داداش که دخمل گریه میکنه . ما دو تا هم آماده شدیم بریم و اونم پشت سر ما بهش گفتم میرم دنبال مامانت بیارمش و رفتیم . توی راه یه کم حرف زدیم و گفتم سعی میکنیم پاکشون کنیم میگه آخه پاک نمیشه و خلاصه خیلی ناراحت بود رسیدیم خونه شون برای مامانش توضیح دادم قضیه رو، اونم یه کم بغل مامانش گریه کرد و زن داداشم یه کم بهش دلداری داد که میخرم برات و هر دو بهش گفتیم وسایلی که دوست داری و برات مهمه رو از این به بعد مواظب باش و اینور اونور ننداز . چون اونورم یه قضیه مشابه اتفاق افتاده و پسر داییشم انگار یه وسیله شو یه کاری کرده . خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه مامان . وقتی رسیدم در خونه شون هر چی زنگ میزدم صدایی نمیومد . مونده بودم چکار کنم آخه گوشیمو برنداشته بودم و از طرفی سختم بود دوباره برگردم خونه داداشم و زنگ بزنم اینجا که من پشت درم . یه کم واستادم و زنگ زدم و سعی کردم و تلاش کردم آخرین راه تصمیم گرفتم در خونه همسایه شون زنگ بزنم . واحد کناری متوجه شدم گوشی رو برداشت ولی گذاشت . زنگ زدم پایینی جواب داد و توضیح دادم و درو باز کرد خدایاااا شکرت (قبلش میگفتم خدایااا آخه این چه کاریه با من میکنی) وقتی رفتم بالا مامان گفت از دست کنجد که هی برقارو خاموش روشن میکنه فیوزو بالا زده که اون قسمت برق آیفونم بوده . بنده خدا خیلی ناراحت شد که من پشت در موندم . تقصیر من بود البته هم درو باز کرد گفتم یک ساااااعته پشت درم
اول لباسامو در آوردم ولی بعد ساعتو دیدم و به کنجد گفتم پاشو بریم که دیر میشه . کنجد خوابش میومد و اگه میخوابید دیگه بیدار نمیشد مامان میگه واستا بابات بیاد برسونتت ولی خونه داداش معلوم نبود کارشون کی تموم شه . اسنپ گرفتم مامان میگه همه فکر من پیش تویه که سه طبقه رو بچه بغل بخوای بری . ولی چاره ای نبود . کفشای کنجد دم در نبود به مامان نگفتم فهمیدم توی ماشین بابا مونده . کنجدو بغل کردم و رفتیم کیف و خریدامم دستم بود البته مشکین شوی رو مامان برداشت گفت همین امشب که نمیخوای لباس بشوری سنگینی با خودت میبری .

پله ها رو به سختی بالا رفتم غول آخر قفل دره که سخت باز میشه . معمولا یه ضعفی میکنم اونجا وقتی کنجد بغلمه و وسیله دارم . به هر بدبختی بود در باز شد و خودمو انداختم توی خونه . کنجد خوابش میومد ده دقیقه بعد توی بغلم خوابش برد و گذاشتمش سر جاش . زود رفتم به مامان زنگ زدم که من رسیدم . نماز خوندم و دراز کشیدم که یه چرتی بزنم ولی خب توی روز من سخت خوابم میبره . خوابم نبرد و یه بار میم زنگ زد و آخرشم تااا وقتی که میم اومد هی غلت زدم . ساعتای هفت و ربع پا شدم شیر گرم کردم و با عسل خوردیم . کنجد خواب بود برای میم شام گرم کردم و پیازو ریختم توی روغن که کنجد بیدار شد . رفتم پیشش که انگار هنوز خوابش میومد و دلش میخواست من کنارش دراز بکشم . به میم گفتم حواست به پیاز باشه . یه کم گذشت و کنجد هنوز به خواب عمیق نرفته بود که بلند شم به میم میگم سویا رو ریختی میگه آررررره . خیالم راحت شد و یه دفعه بلند شدم دیدم یه ساعت گذشته و منم خوابم برده . رفتم توی پذیرایی و دیدم میم وسط پذیرایی خوابش برده سفره شام هم جلوشه . رفتم آشپزخونه و دیدم بللللله موادم سوخته و همچنان در حال پختنهه نون ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم یخچال . باید دوش میگرفتم آبو گذاشتم روی گازو پریدم توی حموم . یه شامپویی زدم و اومدم بیرون آب داشت میجوشید ماکارونی ها رو ریختم توش و دوباره مایه ماکارونی رو آماده کردم تا ماکارونی رو آب کش کنم موادشم آماده شد این وسط هم در راستای تصمیم کبری یه ماسک پاکسازی به صورتم زدم اولین بارم بود تجربه ندارم . میم بیدار شد و گفتم این مواد سوخته میگه تقصیر من نیست خوابم برده میگم هیچی دیگه باید تا کی بیدار باشم غذا درست کردن میگه زیرشو خاموش کن بیا بخواب نمیخواد غذا درست کنی . منم توی دلم غر زدم که راحت ترین کارو انتخاب میکنه . خلاااصه مواد آماده شد و مخلوطشون کردم . بعدم در راستای غرهایی که میزدم تصمیم گرفتم ظرفارو نشورم چون ظرف غذای میم هم جزوشون بود و صبح لازم داشت . ماسکو پاک کردم و یه مرطوب کننده زدم و رفتم دراز کشیدم هنوز درست و حسابی صاف نشده بودم که کنجد بیدار شد دوباره رفتم یه پیش پیش یه نای نای  خوشبختانه خوابش برد و منم خوابیدم . ساعت پنج و نیم کنجد رسما بیدار شد و رفتم پیشش ساعت شیش هم میم بیدار میشه . کنار کنجد بودم و میم بیدار شده بود مسواک و دستشویی هی دور خودش گشتن دیگه کنجدم بیدار شده بود و میم دیرش میشد خلاصه اینکه تیرم به سنگ خورد و خودم رفتم ظرفشو شستم ولی گفتم بدو بیا ساندویچ صبحانه تو درست کن . ظرفای دیشبم شستم و یه ظرف سبزی براش گذاشتم و یه مقدار خیار شور و یه دونه سیب و راهیش کردم حالا نوبت خودم بود یه ساندویچ کوچولو درست کردم چون نونی که میم بیرون گذاشته بود خیلی کوچیک بود یه کم دور و برو مرتب کردم لباسای خودم و کنجدو پوشیدیم و بابا اومد و اومدم سرکار .

دیشب به میم میگم زانوهام دیگه خیلی درد میکنه چند وقته . پله ها با کنجد سخته میگه تنظیم کن جوری بیا خونه که منم همون موقع برسم و کنجدو من بغل کنم . چند روز امتحان کنم ببینم میشه اونجوری تنظیم کرد . 
فعلا برم که خیلی طولانی شد . 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بزرگترین گالری تصاویر | گالری عکس HD Wallpapers ghasrenoor لوگو لند اسباب بازی کودک- وسایل کمک آموزشی جهرم شناسی دفتر فنی مهندسی بهسازان شمال آخرالزمان (بررسی نشانه های ظهور) علمی و فناوری سید غایب مقالات دربان